آمدم که سالهای نبودن را جبران کنم
در صد سالگی هم میشود نوشت و نویسنده شد.
سیدفرزام حسینی – روزنامه اعتماد : همهچیز همانطوری که میخواستم پیش رفت ؛ یک گفتوگوی خواندنی و صمیمی. ساعتی همراه گپ و خنده با آقای «ناصر غیاثی» نویسنده و مترجم ساکن آلمان. ناصر غیاثی برای سفری یک ماهه از آلمان به ایران آمده بود، این آمدن همراه شد با چاپ چند کتاب تازه و تجدید چاپ چند کتاب دیگر. به همین بهانه فرصت را مناسب دیدم که گفتوگویی با ایشان ترتیب بدهم. گفتوگویی که حول چند محور میگشت؛ اول درباره خود آقای مترجم و نویسنده و بعد درباره آثارش. ناصر غیاثی دقیقا همانطوری است که باید باشد، انسان شوخ و طناز و البته در کار، دقیق و وسواسی. قرار را در یکی از کافههای مرکز شهر گذاشتیم، پیشترش میدانستم که آقای غیاثی بسیار سروقت است و به این مساله حساسیت دارد و تقریبا پیش نمیآید که دیرتر از زمان موعود سر قرار برسد. اما وقتی پشت ترافیک گیر کردم و زمان موعود قرار فرارسیده بود تماس گرفتم که بگویم دیر میرسم که از پشت تلفن شنیدم که ایشان هم اسیر ترافیک سنگینی شده است، با این همه باز هم من از او دیرتر رسیدم!
ناصر غیاثی متولد ١٣٣۶، در چهل و شش سالگی نخستین کتابش را منتشر کرده، سنی که شاید برای نویسنده شدن دیر به نظر برسد، اما او ثابت کرد که میشود و شد. کتاب دومش «تاکسی نوشت» سبب شهرت غیاثی در جامعه ادبی ایران شد و جایزه کتاب سال طنز را از آن خودش کرد. همان شد که ناصر غیاثی از سال ٨۴ تا امروز حضوری مستمر در فضای ادبیات و ترجمه داشته است. نکته دیگر در آثار غیاثی، ترجمههای او درباره کافکاست، بیش از چهار کتاب درباره کافکا ترجمه کرده و اینگونه که میگوید، ترجمههایش درباره کافکا ادامه دارد، به قول خودش تا آخر عُمر. به تازگی دو جلد کتاب «تاکسینوشتها» و «تاکسینوشت دیگر» را در یک جلد و با عنوان «تاکسینوشت» توسط نشر حوض نقره به دست انتشار سپرد. این کتاب نسخه ویراست شده دو کتاب پیشین است که چند داستان تازه نیز به آنها افزوده است و نیز کتاب «محاکمه دیگر» نوشته «الیاس کانهتی» توسط ایشان ترجمه و از سوی نشر نو به بازار کتاب عرضه شده است، همچنین ترجمه داستان بلند طنزآلود «شهرت دیرهنگام» اثر آرتور شنیتسلر توسط نشر چشمه راهی پیشخوان کتابفروشیها شده. همین ناشر رمان طنز دیگری تحت عنوان «پلنگهای کافکا» اثر موآسیر اسکیلر، نویسنده مکزیکی را به ترجمه غیاثی زیر چاپ دارد. وی رمان طنزی از روبرت والزر، نویسنده سوییسی با عنوان «یاکوب فون گونتن» را نیز ترجمه کرده که به زودی توسط نشر نو به انتشار خواهد رسید. «دستیار» رمان دیگر والزر را نیز ترجمه کرده که توسط نشر چشمه انتشار خواهد یافت. ناصر غیاثی همان است که باید باشد، بیغل و غش، پس گفتوگویی داشتیم ساده و صمیمی که در ادامه میخوانید.
فکر کردم، بد نیست اگر با نوشتن یک کتاب داستانی به ایرانیها نشان بدهم آلمانیها چگونه مردمی هستند و تفاوتها و شباهتها در کجاست. آن روزها کمتر به وجه ادبی قضیه توجه داشتم، بعد که کتاب منتشر شد، من و ناشر هر دو از استقبال خوانندهها غافل گیر شدیم. این شد که دست به کار نوشتن جلد دوم تاکسی نوشت شدم که با عنوان «تاکسینوشت» دیگر منتشر و باز هم با استقبال قابل توجهی مواجه شد. ایرانیهای خارج از کشور هم مانند ایرانیهای داخل کشور کم کتاب میخوانند. در حالی که گویا حدود ١٠میلیون ایرانی خارج از کشور داریم، شمارگان کتاب در آنجا دست بالا ۵٠٠ نسخه است که آن هم سالها طول میکشد تا به فروش برسد. تازه این تعداد مربوط به نویسندههای نامدار است.
* به ایران خوش آمدید آقای غیاثی، از آلمان چه خبر؟
(خنده) سلامتی. از چه چیز آلمان میخواهید بدانید؟
* طبعا بیشتر از ادبیات آلمان، چند سال بود نیامده بودید ایران؟
نوروز امسال ایران بودم. اما قبل از آن پنج سال بود که به ایران نیامده بودم.
* راستی چه سالی از ایران رفتید؟
سال ١٣۶٢.
* چرا آلمان، چرا مثلا پاریس نه؟
رفتن من دلایل متعددی داشت. بخشی از آن خصوصی است. اما علت عمدهاش هم تحصیل بود. آن زمان جز آلمان امکان دیگری برای تحصیل پیدا نکرده بودم.
* شما زمانی از ایران رفتید که اغلب سیاسیون از کشور خارج میشدند و بیشترشان هم طبعاً غیرقانونی. جالب است، تا جایی که میدانم شما سیاسی نبودید و غیرقانونی هم خارج نشدید، درست است ؟
بله، من کاملاً قانونی رفتم. عشق رفتن به دانشگاه همیشه در من بود. در ایران به دلایل زیادی نتوانستم وارد دانشگاه بشوم. زمانی که برای رفتن به دانشگاه اقدام کردم، مصادف شد با انقلاب فرهنگی و دانشگاههای کشور تعطیل شدند. بنابراین چارهیی جز رفتن از کشور نداشتم.
* وقتی ایران بودید چقدر دغدغه ادبیات داشتید و کار میکردید؟ ناصر غیاثی که امروز میشناسیم یک نویسنده و مترجم تمام وقت است و در آلمان صرفا همین کار را انجام میدهد، آن زمان چطور بود؟
من همیشه به ادبیات علاقه داشتم. نوشتن انشا و نامههای عاشقانه برای همکلاسیها یکی از ممرهای درآمد من در دوران دبیرستان بود. آن روزها هم پیگیر ادبیات بودم، مینوشتم، ولی میدانستم این نوشتهها چرکنویسهستند و تمرینی بیش نیستند و پس غیرقابل عرضه. بعدش هم که مساله مهاجرت پیش آمد و تا در آلمان جا بیفتم، سه، چهار سالی طول کشید. همان جا دانشگاه رفتم و ادبیات آلمانی خواندم. شاید جالب باشد که بدانید من وقتی از ایران میرفتم، مطلقا، حتی یک کلمه هم آلمانی بلد نبودم! (خنده) این را هم اضافه کنم که درسم را تمام نکردم. آنجا فقط میشود فوق لیسانس یا دکترا گرفت. من تحصیلاتم را تا مقطع فوق لیسانس رساندم، اما زمانی که باید میرفتم اداره امتحانات که برای امتحانات نهایی ثبتنام بکنم، دیدم دیگر ۴۵سال سن دارم. یک سال هم باید وقت بگذارم برای این کار، میشوم ۴۶ سال. آن وقت چه کسی به یک خارجی ۴۶ ساله که تازه فارغالتحصیل شد، آن هم در رشته ادبیات کار میدهد؟ جوانهای ٣٠ ساله آلمانی دکترا دارند و طبعا برای آنها شانس بیشتری برای یافتن کار وجود داشت… خلاصه عطایش را به لقایش بخشیدم. اما حالا میبینم اشتباه کردم. اگر درسم را تمام میکردم، امکان کار برای من هم وجود داشت.
* آن سالها برخوردشان در دانشگاه با شما چطور بود؟ از ادبیات ایران چیزی به آلمانی ترجمه شده بود؟
نه، اصلا، چیز زیادی از ادبیات ما نمیدانستند مگر حافظ و مثلا سعدی و مولانا.
* آنچه در دانشگاه برلین آموختید به کارتان آمد، در نوشتن کمکتان کرد؟
البته که کمک کرد. خواندن آثار نویسندگان آلمانی به همراه نقد و تفسیرشان کمک بزرگی بود. با شیوه کار علمی هم آشنا شدم. شیوه نقد را یاد گرفتم. مثلا وقتی به کلاسی در مورد یک نویسنده آلمانی یا یک دوره تاریخی ادبیات آلمان میرفتیم، استاد نقد و تفسیرهایی را که دربارهشان نوشته شده بود، معرفی میکرد. ما دانشجوها باید آن کتابها را میخواندیم، بعد یک کنفرانس در ١۵ دقیقه در کلاس میدادیم و در پایان ترم یک جمعبندی از آنها مینوشتیم. اما من در دانشگاه بیشتر از همه زبان آلمانی یاد گرفتم.
* برویم سراغ آثارتان؛ نخستین کتابی که از شما در ایران چاپ شد، «تاکسی نوشت» بود؟
نخیر، نخستین کتاب «رقص بر بام اضطراب» بود، مجموعه چند طرح و داستان.
* چه سالی؟
١٣٨٣. ٢٠ سالی طول کشید تا مجموعه داستانی فراهم کنم.
* در این ٢٠ سال سودای نوشتن نداشتید، وسوسه نشدید؟
به وفور نوشتم، بیاغراق چندین دفتر داستانهای نیمه تمام و خام در خانه دارم. آنها اما تمرین بودند.
* برای تمرین، ٢٠ سال زیاد نیست؟
من متاهل بودم. باید برای گذران زندگی کار میکردم، همزمان درس هم میخواندم آن هم به زبانی که تازه یاد گرفته بودم. البته بحرانهای معمول زندگی و تنبلی خودم هم دخیل بود.
* در آن سالها در آلمان محافل ادبی ایرانیان فعال بودند و شما شرکت میکردید؟
بله، جمعی بودیم که جلسه میگذاشتیم، کتاب میخواندیم یا داستانهای خودمان را برای همدیگر میخواندیم و نقد میکردیم.
* چه شد تصمیم گرفتید بالاخره «رقص بر بام اضطراب» را منتشر کنید؟
در آن سالها ارتباط گرفتن با ناشران در ایران مشکل بود. من دنبال یک ارتباط بودم. این مساله همزمان شد با سفر نویسنده گرامی، آقای «محمد محمدعلی» به آلمان. ایشان به دعوت جشنواره ادبیات در برلین بودند. باب آشنایی با ایشان در آن سفر باز شد. همان وقت تعدادی از داستانهایم را برای ایشان خواندم. چندی بعد در سفرم به ایران با ایشان رفتیم انتشارات کاروان. آنها گفتند کتاب را چاپ میکنند و کردند و به این ترتیب در ۴۶ سالگی نخستین کتابم منتشر شد (خنده) .
* چه حسی داشتید که در این سن صاحب کتاب شدهاید؟
شما بهتر میدانید که از انتشار کتاب اول چه شادی و اعتماد به نفسی به آدم دست میدهد. حس میکنی به عنوان یک نویسنده تثبیت شدهیی و همین گاهی وقتها کور و کرت میکند (خنده) !
* بازخوردهایی که از چاپ کتاب اول داشتید، چطور بود؟
اگر اشتباه نکنم روزنامه شرق یک گفتوگو با من داشت. دو، سه تا نقد هم اینجا و آنجا نوشتند. در اینترنت هم کتاب خوب دیده شد.
* پس کتاب بعدیتان «تاکسی نوشت» بود، درست است؟
بله.
* شما در آلمان واقعا راننده تاکسی بودید؟
بله، در دوران دانشجویی یک مدتی گارسون بودم و بعدش شدم راننده تاکسی.
* جالب است ؛ برای ما یک راننده تاکسی همیشه نماد آدمی است که با قشرهای مختلف در روز مراوده دارد و خودش هم بیشتر از همه حرف میزند و معمولا هم خودش سر حرف را باز میکند، که در کتاب «تاکسی نوشت» هم اینگونه است، چطور شد به این فکر افتادید که اصلا چنین ماجرایی را بنویسید؟ نکته قابل توجه دیگر کتاب شما این است که ما با روایت یک راننده تاکسی ایرانی در آلمانی مواجه میشویم که زندگی روزمره و حرفهای مردم یک کشور دیگر را برایمان مینویسد. قبل از شما کسی چنین کاری نوشته بود؟
اگر حمل بر خودستایی نشود، باید بگویم نخیر. پیش از «تاکسینوشت» چنین ژانری در ادبیات ایران وجود نداشت. من آن روزها وبلاگی داشتم و ماجراهای درون تاکسی را آنجا مینوشتم. دوست نویسندهام خسرو دوامی بهشدت تشویقم کرد که بیشتر بنویس و داستانی بنویس و منتشرشان کن. من هم که بچه حرفشنو…
* چه شد که اساسا این کار برایتان اهمیت پیدا کرد؟
تشویقها و بازخوردها یکی از انگیزههایم بود. یک علت دیگر هم این بود که با خودم فکر کردم، بد نیست اگر با نوشتن یک کتاب داستانی به ایرانیها نشان بدهم آلمانیها چگونه مردمی هستند و تفاوتها و شباهتها در کجاست. راستش آن روزها کمتر به وجه ادبی قضیه توجه داشتم، بعد که کتاب منتشر شد، من و ناشر هر دو از استقبال خوانندهها غافل گیر شدیم. این شد که دست به کار نوشتن جلد دوم تاکسی نوشت شدم که با عنوان «تاکسینوشت» دیگر منتشر شد و باز هم با استقبال قابل توجهی مواجه شد.
* یکی از سوالهایی که همیشه موقع خواندن این کتاب پیش میآید، این است که آیا داستانهای این کتاب واقعا اتفاق افتادهاند؟
اغلب این سوال را از من میپرسند. میدانید که هیچ نویسندهیی داستانش را از آسمان نمیآورد. تعداد قلیلی از داستانهای این کتاب، یا برای خودم اتفاق افتاده بود یا همکارانم برایم تعریف کرده بودند. تعدادی هم ساخته ذهن خودم هستند.
* اما «تاکسی نوشت دیگر» کمتر دیالوگ محور است و انگار در آن کتاب دیگر مواجههتان کاملا داستانی بوده است؟
در مورد دیالوگ محور بودن یا نبودن این کتاب دقت نکردهام اما تلاشم این بوده که برای این کتاب وسواس بیشتری به خرج بدهم و به روایت داستانی توجه بیشتری داشته باشم.
* جلد سومی هم در کار است؟
نخیر! همین دو کتاب کافی است. نمیخواهم بشوم «تاکسی نوشت»نویس و از روی دست خودم کپی کنم.
* برخورد ایرانیهایی که در آلمان زندگی میکنند و شما را میشناسند با این کتاب چطور بود؟
اجازه بدهید از فرصت استفاده بکنم و به این نکته اشاره کنم که ایرانیهای خارج از کشور هم خوشبختانه مانند ایرانیهای داخل کشور کم کتاب میخوانند (خنده) . در حالی که گویا حدود ١٠میلیون ایرانی خارج از کشور داریم، شمارگان کتاب در آنجا دست بالا ۵٠٠ نسخه است که آن هم سالها طول میکشد تا به فروش برسد. تازه این تعداد مربوط به نویسندههای نامدار است. باقی که دیگر تکلیفشان معلوم است. اما در پاسخ به سوال شما: برخی بچههای راننده تاکسی آنجا که «تاکسینوشت»ها را خواندهاند معتقد بودند کتاب مهمی نیست و هر راننده تاکسیای میتواند چنین کتابی بنویسد. واکنش من این بود که خُب بفرمایید بنویسید، این گوی و این میدان. تا کور شود، هر آن کس که نتواند دید (خنده) . خیلیهای دیگر هم از کتاب خوششان آمد و تعریف کردند. در مجموع باید بگویم که واکنشها بسیار مثبت بود.
* اصلا چه شد که در ۴۶ سالگی احساس کردید میتوانید خودتان را به عنوان یک نویسنده معرفی کنید؟ قانون نانوشتهیی میگوید اگر تا ٣٠ سالگی ثابت کردی نویسندهیی پیروز شدهیی، اگر نتوانستی دیگر تمام است…
خب من یک دلیل زنده برای ابطال آن قانون نانوشتهام. نشان دادهام که فارغ از ارزش ادبی در میانسالی هم میتوان نوشت و نویسنده شد. علاوه براین نویسندگان زیادی در جهان هستند که نخستین کتابشان را در ۵٠ سالگی نوشتهاند و کارشان خیلی هم عالی بوده. به نظر من سن و سال تعیینکننده نیست. ضمن اینکه هرچه سن آدم بالاتر میرود، بیشتر یاد میگیرد و در نتیجه کمتر مرتکب خطا میشود.
* اما از طرفی حوصله کمتری هم برای نوشتن دارد…
عشق آقا، عشق. عشق به نوشتن داشته باشید تمام است، عشق به هر کاری داشته باشید، در آن موفق میشوید.
* تالیفات منتشر شده شما هم سه کتاب است دیگر؟
بله، جز یک رمان که خارج از کشور منتشر شده است.
* کتاب تازهیی هم در دست نوشتن دارید؟
امیدوارم، اگر غم نان بگذارد، به زودی یک مجموعه داستان تدارک ببینم که فضایی کاملا متفاوتی با سه کتاب قبلی دارد.
* نکته بعدی اینجاست که شما در ۴۶ سالگی فقط به عنوان نویسنده مطرح نشدید، بلکه به عنوان مترجم هم به عرصه آمدید (خنده) !
پیش میآید دیگر، آمدم که سالهای نبودن را جبران کنم (خنده) . اما از شوخی گذشته هر وقت که نتوانم بنویسم، ترجمه میکنم. از نظر من ترجمه کاری است نیمه خلاقه. موقع ترجمه یک کتاب نویسندهاش ایستاده بالای سرتان اما نویسنده به این معنا هیچ آقا بالاسری ندارد.
* در ترجمه هم سراغ نویسنده مهمی هم رفتید ؛ «فرانتس کافکا». اساسا چه زمانی به فکر ترجمه افتادید؟
خیلی زود، با کمال شرمندگی باید عرض کنم هنوز کلاس زبان میرفتم، کتابی خریده بودم از برتولت برشت. تصمیم گرفتم چند شعر از این کتاب ترجمه کنم، نمیدانم چه شد، اما خوشبختانه شروع نکردم که امروز مایه شرمم بشود. اما از آنجایی که نمیشد همواره فقط بنویسم- هنوز هم این طور است- رفتم سراغ ترجمه. چرا دیر رفتم؟ از طرفی باید بر زبان آلمانی مسلط میشدم، از طرفی دیگر به خاطر زندگی در فضایی بیرون از زبان فارسی بین من و زبان فارسی فاصله افتاده بود. یادمان باشد داریم از دورانی حرف میزنیم که هنوز اینترنت وجود نداشت. حتی تلفن زدن به ایران هم ساده و ارزان نبود.
* آیا برای خودتان اصل یا اصولی در مورد ترجمه دارید؟
من از همان روز اول که به فکر ترجمه کردن افتادم، دو عهد با خود بستم: از استثناها که بگذریم، یکی اینکه ترجمه حتما از نویسندههای آلمانیزبان باشد و دیگر اینکه قبلا ترجمه نشده باشد. مثلا خیلی دلم میخواهد «نامه به پدر» کافکا را ترجمه کنم اما میبینم ترجمههای متعددی از این کتاب در بازار هست. شاید روزی دل به دریا زدم و این کتاب را همراه با تفسیرش ترجمه کردم. اما غمی نیست. در مورد کافکا برای ترجمه کتابهای مهمی وجود دارد.
* حالا میان این همه نویسنده، چرا کافکا؟
البته من از خود کافکا، غیر از «نامهها به پدر و مادر» که مربوط به دوره خاصی از زندگی اوست و نه «نامه به پدر» او، به صورت کتاب چیزی ترجمه نکردهام.
* میدانم، اما درباره کافکا کتاب زیاد ترجمه کردهاید…
بله، راستش را بخواهید خودم هم دقیق نمیدانم چرا. احتمالا و شاید اقلیت بودن او و اقلیت بودن من، یک حس مشترک در من برمیانگیزد. میدانید که کافکا در پراگ مسیحی و چکزبان بود و از طرف دیگر آلمانیزبان، این دو عامل او را در اقلیت قرار میداد. من هم به عنوان یک گیلکزبان در جمع فارسزبانها، یک شهرستانی در تهران و بعد یک خارجی در آلمان همیشه در یک اقلیت قرار داشتهام. این شاید یک علتش باشد. از سویی دیگر برادر بزرگم دکتر محمدتقی غیاثی کتابخانهیی در خانه ما داشت که کتاب «پیام کافکا» آنجا بود. من آن را خواندم و از طریق «صادق هدایت» با کافکا آشنا شدم. تصویر آن کتاب هنوز در ذهنم است. حالا نه اینکه بخواهم بگویم من در آن سن و سال کافکا را کشف کرده بودم، نه این طور نیست (خنده) ولی وقتی به آلمان رفتم و فهمیدم کافکا به زبان آلمانی مینوشته، بیشتر تحریک شدم. ضمن اینکه جدا از داستانهای کافکا، شخصیت او مرا سخت به خودش جلب و جذب میکند، همه ویژگیهای شخصیتی و فردیاش.
* جالب است، شما آدمی طناز هستید و از طرفی برای ترجمه سراغ کسی رفتهاید که به یأس و پوچی شهرت دارد…
ممنونم از لطف شما. اما به قول شما این یاس و پوچی واقعا تمام وجوه شخصیت و آثار کافکا نیست؛ کافکا آنچنان مایوس نبوده که به ما ایرانیها نشان داده شده. ویژگیهای دیگری هم داشته که هیچوقت در ایران مطرح نشده. کافکا در آثارش طنز هم دارد، دربارهاش کتابها نوشتهاند. اما همواره تردیدها و ناتوانیهای کافکا، شخصیت و زندگیاش برایم جذابیت داشته. آدمی را مجسم کنید در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم که دکترای حقوق گرفته، روزها در یک شرکت بیمه کار میکند و شبها مینویسد. یادداشتهای روزانهاش در دست است و نامههای بسیار زیادی از او به جا مانده. امروزه تمام زندگیاش مستند شده. حتی در کتابی روزشمار زندگیاش را جمع کردهاند. تقریبا هیچ چیز زندگیاش پنهان نمانده. همه را درآوردهاند. این یکی از جذابیتهای کافکا برای من است. نویسنده دیگری را نمیشناسم که تمام زیر و بم زندگیاش این طور عیان شده باشد. میگویند بعد از شکسپیر، فقط کافکاست که این همه دربارهاش نوشتهاند و همچنان مینویسند. غول عجیبی است این فرانتس کافکا. بگذارید اینطور بگویم: زمانی که سراغ ترجمه درباره کافکا میروم، به عشقم میپردازم.
* در واقع شما تلاش میکنید که بگویید، این چهرهیی که ما در ایران از کافکا میشناسیم، همه کافکا نیست و زوایای دیگری هم دارد…
دقیقا. کافکا وجوه دیگری هم دارد. در همین کتاب «محاکمه دیگر» که از «الیاس کانهتی» ترجمه کردهام، زوایای جالبی از زندگی کافکا و نمودشان در آثارش نشان داده میشود.
* پس با این اوصاف حدیث شما با کافکا ادامه دارد؟ (خنده)
صد درصد. تا زنده هستم درباره کافکا کار خواهم کرد. مهمترین بیوگرافینویس کافکا «راینر شتاخ» زندگی کافکا را در سه جلد کت و کلفت نوشته. من از طریق همین بیوگرافی آقای شتاخ از کافکا با «محاکمه دیگر» اثر کانهتی آشنا شدم. شتاخ کتابی دارد که ترجمه سردستیاش میشود «٩٩ چیز تازه پیدا شده درباره کافکا»، قرارداد ترجمه این کتاب را بستهام. نامههای بسیار زیادی از کافکا موجود است که هنوز ترجمه نشدهاند یا خاطرات دیگران از او یا نقد و بررسی تک تک آثار او از منظرهای کاملا متفاوت. بنابراین من حالا حالاها کار دارم با جناب کافکا.
* برای ترجمه، سراغ نویسندههای دیگر آلمانی زبان هم میروید؟
بله، داستان بلند «شهرت دیرهنگام» از «آرتور شنیتسلر» را ترجمه کردهام که توسط نشر چشمه منتشر شده. دو رمان طنز از «روبرت والزر» نویسنده آلمانیزبان سویسی با عناوین « یاکوب فون گونتن» و «دستیار» ترجمه کردهام که اولی را نشر نو به زودی راهی بازار کتاب خواهد کرد و دومی را نشر چشمه. والزر نویسنده عجیبی است. میگویند کافکا تحت تاثیرش بوده. خودش هم آدم غریبی بوده، از سی و چند سالگی با پای خودش رفت تیمارستان و تا آخر عمر آنجا ماند. هزار تا شغل و خانه عوض کرد. هیچوقت ازدواج نکرد. حساسیت داشت که هیچ گوشه کاغذی که دارد رویش مینویسد، سفید نماند. به خاطر همین بسیار ریز و کنار هم مینوشت، بهطوری که هنوز هم دارند با ذرهبین دستنوشتههایش را میخوانند. والزر چندین جلد کتاب نوشته. مجوز یک رمان دیگر در طنز با عنوان «پلنگهای کافکا»، اثر یک نویسنده مکزیکی به نام موآسیر اسکلیر صادر شده که این را هم نشر چشمه منتشر خواهد کرد. میان کتابهایی که ترجمه کردهام این یکی زبان اصلیاش آلمانی نبوده و ترجمه من از روی متن آلمانی اثر است. آن چنان کتاب جذابی است که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و مرتکب ترجمهاش نشوم. داستانش مربوط میشود به انقلاب اکتبر ١٩١٧ اما ربطهایی هم به کافکا دارد.
* ما شناختمان از نویسندههای روز آلمانی زبان کم است، چرا آنها را ترجمه نمیکنید؟
مگه با یک دست چند هندوانه میشود بلند کرد؟ من بسته به حجم و زبان کتابها، در سال بیشتر از سه، چهار کتاب نمیتوانم ترجمه کنم. گذشته از این خودبخود تقسیم کاری بین مترجمان جدی زبان آلمانی به وجود آمده که حوزه کار هر یک را تعیین میکند.
* فضای ادبیات داستانی داخل ایران را دنبال میکنید؟ داستاننویسی ما با آلمانیزبانها قابل مقایسه است؟
بله، کاملا پیگیر هستم. نمیتوانم ادعا کنم هرچه را که در ایران منتشر میشود، میخوانم. معمولا صبر میکنم تا یک اهل فن به من بگوید فلان کتاب خواندنی است. بعد میخوانمش. اجازه بدهید برای اینکه یحتمل موجب سوءتفاهم نشود، از کسی نام نبرم. اما سوال دوم شما: داستاننویسی ما با داستاننویسی آلمان قابل مقایسه نیست. علتهای گوناگونی دارد. میشود از سنت کهن داستاننویسی و عدم وجود ممیزی به عنوان دو عامل مهم نام برد. وفور نویسنده آن طرف هم هست، آنجا هم نویسندههای بسیار زیادی هستند که نمیتوانند از راه قلم زندگی کنند. آنجا هم تعداد نویسندگان حرفهایی که از راه نوشتن نان بخورند، چندان زیاد نیست. ادبیات عامهپسند، کتابهای سرگرمکننده آنجا هم وجود دارد. البته سرانه مطالعه آنجا با ایران قابل مقایسه نیست.
* خیلی ممنون آقای غیاثی که وقتتان را به من دادید برای گفتوگو؛ از این صحبتها من چند نتیجه میگیرم: یک اینکه در ۴۶ سالگی هم میشود نویسنده شد و دیگر اینکه داستان شما و کافکا مفصلتر از این حرفهاست…
من از شما ممنونم. بله، در صد سالگی هم میشود نوشت و نویسنده شد و کار من با کافکا ادامه دارد (خنده).
دیدگاه شما چیست ؟!